شیر هم گوشت نداشت . نمی دانست چه کند . اما شیر پیشنهادی داد . گفت : گاو های وحشی این اطراف پیدا میشوند . اما کسی جرات جلو رفتن ندارد . روباه گفت : گاو وحشی ؟ مرغی و خروسی پیدا نمی شود . شکار گاو کار شماست، می ترسید ؟ شیر گفت : از یک گاو نه ولی از سه گاو با شاخ های وحشتناک چرا ،
روباه گفت : خب من آنان را فریب می دهم .
شیر گفت : چه خوب ، اما آن ها که به حرفت گوش نمی دهد .
روباه گفت : اون بامن. فقط اگر دیرکردم . بی صبر نکن و بایست .
روباه رفت و دید که گاو ها به رنگ های سفید ، سیاه و قهوه ای هستند .
گفتند : به به روباه ، راه گم کردی ؟
روباه گفت : اتفاقا پیدا کردم ؛ شنیده ام شیر به دنبالتان است . ضمنا ، من می خواهم با شم دوست شوم .
گاو ها گفتند : نگران نباش ما از خود حفاظت می کنیم . تو هم می توانی با ما دوست شوی و همین جا بمانی .
شب روباه به گاو سیاه گفت : می ترسم . گاو سیاه گفت : از چه ؟ روباه گفت : از شکارچی انسان تا حیوان
گاو سیاه گفت : نترس ما حواسمان هست .
گفت روباه : این رفیقتان گاو سفید خیلی در چشم است . شر او را کم کنیم .
گاو سیاه گفت : نمی شود ، بالاخره دوست ماست ؛ فقط رنگش چشمگیر است .
روباه رفت و همین سخنان نزد گاو قهوه ای گفت . گاو قهوه ای گفت : نظر گاو سیاه چیست ؟
روباه گفت : او تابع نظر توست .
گاو گفت باشد و راهکار روباه را پرسید. روباه گفت : آن بامن . بعد به نزد گاو دیگر رفت .
گاو سیاه هم نظر گاو قهوه ای را که شنید . قبول کرد و پرسید : چگونه می خواهی او را ببری ؟
روباه گفت : به آن کار نداشته باش .
رفت پیش گاو سفید و گفت : بیا برویم بالای کلبه ای مرغی وجود دارد ، من ان را بخورم . تو بلندم کن ، قدم نمی رسد .
گاو خواست اجازه بگیرد و برود ، روباه نگذاشت .
رسیدند . به پشت کلبه رسیدند و روباه پرید و یواش گفت : بیا ، یکی آوردم .
آن ها گاو را خوردند و استخوانش را چال کردند و رفتند . باهم قرار گذاشتند که دوباره فردا عصر روباه با دست پر بیاید .
روباه همان حرف قبل را به گاو قهوه ای زد و گفت : شب آسوده ایم و روز ها بیچاره ایم ؛ این گاو سیاه رنگش در روشنایی روز بسیار روشن است ، ولی منو تو که رنگ خاک داریم پنهان می شویم. این سیاه مارا هم به دردسر می اندازد. گاو هم گفت : رفیقمان است ، مگر می توانیم بگوییم برود و دیگر نیاید .
روباه گفت : آن بامن ؛ تو سکوت می کنی ؟
قهوه ای گفت : باشد
روباه به نزد گاو سیاه رفت و گفت : مرا کمک می کنی تا کلبه بروم و خروسی را بخورم .
گاو گفت : باشد .
مثل دفعه قبل همان اتفاقات تکرار شد . سیاه را هم خوردند .
روز بعد روباه گفت : ای قهوه ای میایی برویم . خوراکم را از دم کلبه بردارم .
قهوه ای گفت : نه ؛ به تو اعتماد ندارم . کسی مرا می خورد .
روباه گفت : در ست اما دیر ، آنجا شیر خوابیده . اگر تو نروی او می آید .
شیر او را گرفت ولی یک شکارچی روباه را گیر آورد .
روباه گفت : شیر را به تو می دهم و جایش را به تو می گویم ولی به پوست من طمع نکن .
شکارچی قسم خورد و شیر را هم گرفت و جفتی را شکار کرد ولی وقتی روباه اعتراض کرد گفت : تو نامرد بودی و گاو ها و شیر را به دردسر انداختی . من به قولم عمل می کنم و تورا به باغ وحش می فرستم .
باز نویسی از گلستان سعدی