عمو زنجیر باف

خاطرات، داستان های امیر محمد، شعر و ...

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

فریب روبه

 روباه به هردری می زد گوشت پیدا نمی کرد .
شیر هم گوشت نداشت . نمی دانست چه کند . اما شیر پیشنهادی داد . گفت : گاو  های وحشی این اطراف پیدا میشوند . اما کسی جرات جلو رفتن ندارد . روباه گفت : گاو وحشی ؟ مرغی و خروسی پیدا نمی شود . شکار گاو کار شماست، می ترسید ؟ شیر گفت : از یک گاو نه ولی از سه گاو با شاخ های وحشتناک چرا ، 
روباه گفت : خب من آنان را فریب می دهم . 
شیر گفت : چه خوب ، اما آن ها که  به حرفت گوش نمی دهد . 
  روباه گفت : اون بامن. فقط اگر دیرکردم . بی صبر نکن و بایست . 
روباه رفت و دید که گاو ها به رنگ های سفید ، سیاه و قهوه ای هستند . 
گفتند : به به روباه ، راه گم کردی ؟
روباه گفت : اتفاقا پیدا کردم ؛ شنیده ام شیر به دنبالتان است . ضمنا ، من می خواهم با شم دوست شوم . 
گاو ها گفتند : نگران نباش ما از خود حفاظت می کنیم . تو هم می توانی با ما دوست شوی و همین جا بمانی . 
شب روباه به گاو سیاه گفت : می ترسم . گاو سیاه گفت : از چه ؟ روباه گفت : از شکارچی انسان تا حیوان 
گاو سیاه گفت  : نترس ما حواسمان هست . 
گفت روباه : این رفیقتان گاو سفید خیلی در چشم است . شر او را کم کنیم . 
گاو سیاه گفت : نمی شود ، بالاخره دوست ماست ؛ فقط رنگش چشمگیر است . 
روباه رفت و همین سخنان نزد گاو قهوه ای گفت .  گاو قهوه ای گفت  : نظر گاو سیاه چیست ؟ 
روباه گفت : او تابع نظر توست . 
گاو گفت باشد و راهکار روباه را پرسید. روباه گفت : آن بامن . بعد به نزد گاو دیگر رفت . 
گاو سیاه هم نظر گاو قهوه ای را که شنید . قبول کرد و پرسید : چگونه می خواهی او را ببری ؟ 
روباه گفت : به آن کار نداشته باش . 
رفت پیش گاو سفید و گفت : بیا برویم بالای کلبه ای مرغی وجود دارد ، من ان را بخورم . تو بلندم کن ، قدم نمی رسد . 
گاو خواست اجازه بگیرد و برود ، روباه نگذاشت . 
رسیدند . به پشت کلبه رسیدند و روباه پرید و یواش گفت : بیا ، یکی آوردم . 
آن ها گاو را خوردند و استخوانش را چال کردند و رفتند . باهم قرار گذاشتند که دوباره فردا عصر روباه با دست پر بیاید . 
روباه همان حرف قبل را به گاو قهوه ای زد و گفت : شب آسوده ایم و روز ها بیچاره ایم ؛ این گاو سیاه رنگش در روشنایی روز بسیار روشن است ، ولی منو تو که رنگ خاک داریم پنهان می شویم. این سیاه مارا هم به دردسر می اندازد.  گاو هم گفت : رفیقمان است ، مگر می توانیم بگوییم برود و دیگر نیاید . 
روباه گفت : آن بامن ؛ تو سکوت می کنی ؟ 
قهوه ای گفت : باشد 
روباه به نزد گاو سیاه رفت و گفت : مرا کمک می کنی تا کلبه بروم و خروسی را بخورم . 
گاو گفت : باشد . 
مثل دفعه قبل همان اتفاقات تکرار شد . سیاه را هم خوردند . 
روز بعد روباه گفت : ای قهوه ای میایی برویم . خوراکم را از دم کلبه بردارم . 
قهوه ای گفت : نه ؛ به تو اعتماد ندارم . کسی مرا می خورد .  
روباه گفت : در ست اما دیر ، آنجا شیر خوابیده . اگر تو نروی او می آید . 
شیر او را گرفت ولی یک شکارچی روباه را گیر آورد . 
روباه گفت : شیر را به تو می دهم و جایش را به تو می گویم ولی به پوست من طمع نکن . 
شکارچی قسم خورد و شیر را هم گرفت و جفتی را شکار کرد ولی وقتی روباه اعتراض کرد گفت : تو نامرد بودی  و گاو ها و شیر را به دردسر انداختی . من به قولم عمل می کنم و تورا به باغ وحش می فرستم . 



باز نویسی از گلستان سعدی
۰۳ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر محمد کاظمی

قلم و جوهر

روزی روزگاری دوست نویسنده به خانه ی او آمد و چشمش به جوهر روی میز افتاد : عجیب است که از این جوهر سیاه نوشته های زیبا بدست می آید .

جوهر به خود مغرور شد و گفت : واقعا هم چه کار ها که از برنمی آید ، جنگ ها و اتفاقات تاریخی را با من می نویسند . زیبایی های یک نقاشی را من به وجود می آورم . 

قلم گفت : این ها که کارتو نیست . هنر من است . تو فقط هم چیز را سیاه می کنی . 

جوهر گفت : هنوز نفهمیدی که اون نویسنده قلم  های مختلف رو خرید و داخل من زده نمی دونم چرا 

به اون می گن نویسنده . 

قلم از خشم به  جوهر ناسزا گفت . 

آخر شب نویسنده که از کنسرت ویولون برگشته بود نوشت : چه مسخره بود اگر آرشه و ویولون فکر می کردند خالق موسیقی خوش هستند . 

ما انسان ها هم این گونه ایم ، خودمان را باعث هم خوبی ها و خوشی ها می دانیم ، اما از این دوریم که خدا 

عهده دار هم چیز است . 

بعد از این قلم گفت : دیدی که من صاحب و نویسنده ی این اثرم . 

جوهر گفت : تو به فرمان به من هم چیز را نوشتی ، من حرف دلم را گفتم ولی تو درس عبرت نگرفتی ، 

من صاحب واقعی اثرم . 

قلم داد زد : جوهر بد ترکیب و پر حرف 

جوهر گفت : قلم مردنی خرچنگ غورباقه نویس . 

آن ها مدت ها باهم بحث می کردند و اما نویسنده فهمیده بود که دنیا به انشگت و اشاره ای از خدا می چرخد.



از کتاب 52 قصه ی هانس کریستین آندرسن 



 


۰۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیر محمد کاظمی

قار یا غار

جغد دانا خواب بود . که ناگهان کلاغ قار قار کنان به طرف جنگل حرکت می کرد و می گفت : قار قار ، غار خرس بالای کوه نشست کرد و روی سرش ریخت و از شما خواهش می کنیم در همه جای جنگل  بنویسید پخش کنید تا خرس نجات پیدا کند و ...

جغد تصمیم گرفت به طرف کوه برود و فکری برای نجات  خرس کند .

 اما تعدادی از حیوانات خواستند برای اطلاع رسانی بنویسند .

اما نمی دانستند که غار خرس با قار قار کلاغ تفاوت دارد و جفت این دو را با "ق" نوشتند .

وقتی ببر قوی هیکل ، که سواد داشت خواست ورق را بخواند تعجب کرد وگفت :  حتما شوخی است ، وگرنه خرس که قار نمی  کند .

با خود خندید و رفت .

جغد در کوه منتظر کمک بود . هیچ کس نیامد تا شب شد .

خرس هایی دیگر که از کوه می گذشتند . متوجه ماجرا شدند و شروع به برداشتن سنگ های بزرگ و جغد خرده سنگ هارا برمی داشت .

طولی نکشید  که خرس نجات پیدا کرد و جغد به جنگل برگشت .

خرس هم رفت دنبال غار جدید ، جغد که به جنگل رسید دید و تصمیم گرفت کلاس سواد آموزی در جنگل بگذارد تا دیگر از این مشکلات پیش نیاید.

فردا که همه متوجه اشتباهشان شده بودند به کلاس سواد آموزی جغد آمدند و ببر هم به جغد در یاد دادن سواد کمک می کرد و از این پس ،

هیچ کس غار را قار ننوشت.


۰۱ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیر محمد کاظمی

سرآغاز

سلام 

من امیر محمد هستم. ده سالمه و این وبلاگ رو درست کردم تا دیگران رو در خوندن مطالبم شریک کنم. عمو زنجیر باف مجله مجازی منه که هر وقت تونستم توش مطلب می نویسم و خوشحال میشم بخونین و اونو به دوستاتون معرفی کنین. 

راستی نظر و پیشنهاد یادتون نره. 

برای شروع تو پست بعدی یکی از داستانامو براتون می گذارم. 

اولین شب زمستانیتون خوش 

۰۱ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر محمد کاظمی