روزی روزگاری دوست نویسنده به خانه ی او آمد و چشمش به جوهر روی میز افتاد : عجیب است که از این جوهر سیاه نوشته های زیبا بدست می آید .
جوهر به خود مغرور شد و گفت : واقعا هم چه کار ها که از برنمی آید ، جنگ ها و اتفاقات تاریخی را با من می نویسند . زیبایی های یک نقاشی را من به وجود می آورم .
قلم گفت : این ها که کارتو نیست . هنر من است . تو فقط هم چیز را سیاه می کنی .
جوهر گفت : هنوز نفهمیدی که اون نویسنده قلم های مختلف رو خرید و داخل من زده نمی دونم چرا
به اون می گن نویسنده .
قلم از خشم به جوهر ناسزا گفت .
آخر شب نویسنده که از کنسرت ویولون برگشته بود نوشت : چه مسخره بود اگر آرشه و ویولون فکر می کردند خالق موسیقی خوش هستند .
ما انسان ها هم این گونه ایم ، خودمان را باعث هم خوبی ها و خوشی ها می دانیم ، اما از این دوریم که خدا
عهده دار هم چیز است .
بعد از این قلم گفت : دیدی که من صاحب و نویسنده ی این اثرم .
جوهر گفت : تو به فرمان به من هم چیز را نوشتی ، من حرف دلم را گفتم ولی تو درس عبرت نگرفتی ،
من صاحب واقعی اثرم .
قلم داد زد : جوهر بد ترکیب و پر حرف
جوهر گفت : قلم مردنی خرچنگ غورباقه نویس .
آن ها مدت ها باهم بحث می کردند و اما نویسنده فهمیده بود که دنیا به انشگت و اشاره ای از خدا می چرخد.
از کتاب 52 قصه ی هانس کریستین آندرسن
جغد دانا خواب بود . که ناگهان کلاغ قار قار کنان به طرف جنگل حرکت می کرد و می گفت : قار قار ، غار خرس بالای کوه نشست کرد و روی سرش ریخت و از شما خواهش می کنیم در همه جای جنگل بنویسید پخش کنید تا خرس نجات پیدا کند و ...
جغد تصمیم گرفت به طرف کوه برود و فکری برای نجات خرس کند .
اما تعدادی از حیوانات خواستند برای اطلاع رسانی بنویسند .
اما نمی دانستند که غار خرس با قار قار کلاغ تفاوت دارد و جفت این دو را با "ق" نوشتند .
وقتی ببر قوی هیکل ، که سواد داشت خواست ورق را بخواند تعجب کرد وگفت : حتما شوخی است ، وگرنه خرس که قار نمی کند .
با خود خندید و رفت .
جغد در کوه منتظر کمک بود . هیچ کس نیامد تا شب شد .
خرس هایی دیگر که از کوه می گذشتند . متوجه ماجرا شدند و شروع به برداشتن سنگ های بزرگ و جغد خرده سنگ هارا برمی داشت .
طولی نکشید که خرس نجات پیدا کرد و جغد به جنگل برگشت .
خرس هم رفت دنبال غار جدید ، جغد که به جنگل رسید دید و تصمیم گرفت کلاس سواد آموزی در جنگل بگذارد تا دیگر از این مشکلات پیش نیاید.
فردا که همه متوجه اشتباهشان شده بودند به کلاس سواد آموزی جغد آمدند و ببر هم به جغد در یاد دادن سواد کمک می کرد و از این پس ،
هیچ کس غار را قار ننوشت.
سلام
من امیر محمد هستم. ده سالمه و این وبلاگ رو درست کردم تا دیگران رو در خوندن مطالبم شریک کنم. عمو زنجیر باف مجله مجازی منه که هر وقت تونستم توش مطلب می نویسم و خوشحال میشم بخونین و اونو به دوستاتون معرفی کنین.
راستی نظر و پیشنهاد یادتون نره.
برای شروع تو پست بعدی یکی از داستانامو براتون می گذارم.
اولین شب زمستانیتون خوش