حکیمی به نزد حاکم بخارا رفته بود تا به او چیزی بیاموزد . 

کار که به پایان رسید حاکم گفت : ای حکیم ، به ما این همه

مشق و حساب و ادبیات گفتی . چرا از ما امتحان نمی گیری ؟

حکیم گفت : آخر می ترسم چیزی را اشتباه بگویید و من از

ترس این که شما حاکم هستید و ممکن است مرا تنبیه کنید

شما را مورد خشم قرار ندهم و غلطتان را نگویم و کتکتان

نزنم . اگر که نزنم حق دیگران خورده می شود و بنابراین

از شما امتحان نمی گیرم . حاکم به حکیم آفرین گفت و

فرمان داد از خزانه به او پاداش بزرگی بدهند .